counter

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

پرده ی اول: نمره ی شیمی فیزیک پیشرفته ی من دوازده شد. همه میدونستن من دانشجوی ضعیفی نبودم ولی ا.ش. فقط به سرکوفت زدن بسنده کرد و یک کلام نپرسید چه مشکلی دارم. این رفتار باعث شد من برای اثبات خودم برم یه درسی بردارم که دوباره همون نمره رو بگیرم. یک ترم پیش از اون ا.ش. به یکی که از بیست نمره کمتر از دو گرفته بود پانزده داد تا به قول خودش "این پسر صدمه نبینه." ا.ش. در حالی این کار رو کرد که من کم نذاشتم تا جایی که هنوز تنها دانشجوی ارشدش هستم که با مقاله فارغ التحصیل شدم.
پرده ی دوم: با یه سری از بچه های دانشگاه نشستیم توی یه رستوران شام میخوریم. چندتا شروع میکنن غر زدن که ا.ش. بد نمره میده و اذیت میکنه. من هم با حرارت از ا.ش. دفاع میکنم. همون موقع اس ام اسی از ا.ش. برای (تقریباً) همه ی بچه ها میاد به جز من. آشکاره که ا.ش. دیالوگ با آدمهایی که با یک نمره ی بد سردی و گرمیشون میکنه رو ترجیح میده.
پرده ی سوم: به مدت دو سال تقریباً هر هفته رفتم دنبال ا.ش. تا با هم بریم کوه. بعد از اون هم خودش دیگه پایه ی کوه نبود. ولی پس از یک سال میشنیدیم که استاد قرار مسافرت میذاره و تصمیم میگیره به من نگه، با نزدیکترین دوست دانشگاه من میشینن فوتبال میبینن و با بچه های دانشگاه کوه میرن و ما رو سر پیچ اندر پیچ میذارن.
پرده ی چهارم: چیزی که من رو به کلی از جا در برد این بود که امسال که رفتم ایران ا.ش. دو بار به من وقت داد که ببینمش اون هم نه قرار خصوصی، در دانشگاه و به صورت بار عام!! یکبارش رو هم من نتونستم برم در نتیجه فرصت خیلی کمی برای دیدن کسی که انقدر هم صحبتیش رو دوست دارم پیدا شد. قبلاً استاد دوست داشت ساعت یازده به بعد با بچه ها بره پارک دم خونش و ما هم میرفتیم، در نتیجه مشکل قرار گذاشتن با من نبوده، ا.ش. چشم دیدن ما رو نداره.
پ.ن.: اینها رو اینجا نوشتم تا دلم سبک بشه، یکبار مورد اول رو با ا.ش. در میون گذاشتم ولی گوشی برای شنیدن سخنم نیافتم.