counter

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

وصله های نچسب

فیلم وضعیت بسیار مزخرف بود. علیرغم اینکه خواب بزرگ بسیار بهتر از من هرچی تو دلم بوده رو در مورد این فیلم گفته ولی من هم نتونستم از کنارش بگذرم. مهم ترین مشکل این فیلم آدم های تک بعدی هستن. بازجو تک بعدی، برادر حزب اللهی تک بعدی، پدر تک بعدی، مادر تک بعدی. چطور ممکنه توی مهمونی خانواده ای که پیانو میزنن و آواز میخونن پسر خانواده در بیاد بگه من راضی نیستم زنم بخونه به پدر هم امر کنه که نذاره دختر خانواده بخونه و پدر هیچی نگه که هیچ، عمه و خاله و عمو و دایی هم اظهار نظر نکنن!! کارگردان نمیدونسته با این وضعیت مشروعیت نظام احتمال حزب االهی شدن فرزند همچین خانواده ای خیلی کمه و اگر هم بشه به خانواده نمیتونه زور بگه و تازه پدر رو هم نمازخون کنه؟؟ پسر خانواده توی خانه دوربین کار میذاره؟ در خانواده ی متوسط ایرانی بچه ها بیرون از خانه هر کاری هم بکنن هنوز خانه مطلقاً زیر نظر پدر و مادره، هرجایی هم کمبود نظارتشون لازم باشه فیلم باید بهانه ی خوبی براش بتراشه، خیلی مصنوعیه که پدر و مادر اهل خانواده اصلاً نفهمن در خانه چی میگذره.
 از همه مصنوعی تر صحنه ایه که ۲ تا زوج همجنسگرا می‌رن پشت مغازهٔ سلمانی تا فیلم غیر مجاز بخرن. اولا کارگردان فک نکرده مشکوکتر از رفت و آمد دختران به مغازه‌ای منحصراً مردانه نیست؟ کارگردان فک می‌کنه مردم ایران فیلم و موسیقی‌ غیر مجاز رو از مغازه‌های مخفی‌ می‌خرن؟ اگر ایشون یک نفر رو می‌شناخت که اساسا میدان انقلاب رو دیده باشه می‌دونست در تهران امروز مردم می‌رن فیلم میلک رو از یه دستفروش می‌خرن بعد میشینن تو یه کافه دور هم در موردش گپ میزنن.
و اینها فقط گوشه ی کوچکی از مشکلات فیلمیه که میخواد مشکل "بزرگی" در جامعه ی ما بپردازه.

۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

مقاله

مقاله باید خودکفا باشه، البته پژوهش که خودکفا نیست. همیشه یه سری یه گُهی خوردن بعد از سر سفره پاشدن، بعد تو رسیدی و استادت گفت بشین سر سفره بخور. موقع نوشتن باید از اونجا شروع کنی‌ که یکی‌ بود که چنین خورد و چنان کرد. خوب نمی‌شه که از مقالهٔ همون بابا کپی‌ کنی‌، لاجرم از صبح کارم این شده که تصور کنم من اگه این گهو خورده بودم چی‌ می‌نوشتم و الخ.

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

کودکانه

بوی عیدی
بوی توپ
یکی از مهوع ترین آهنگاییه که شنیدم، اصلاً به نظرم اعدام سزای مناسبی برای طرفداران این آهنگه. بوی عیدی؟ گرفتی ما رو؟ کی خوشش میاد اسکناسی با عکس رهبر کبیر انقلاب رو بو کنه؟
البته فرهاد بزرگ برای نوستالژی کودکی آهنگ بسیار عالی هم خونده و به نظرم همونقدر در حق این آهنگ ظلم شده که در حق فرهاد ظلم شد.

۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

تاریخ تکراری

این ویدئو رو ببینین، از زمان 12:03 افسر جنگ نرم متین السلطنه در مورد غرور هسته ای آغاز به سخن میکنه و در ادامه علی حاتمی از زبان میرزا باقرخان پدر پاسخش رو میده.

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

بار هستی

امروز شبیر مقاله ای نشونم داد که از MCTDH  برای محاسباتی استفاده شده بود که هدفش بررسی اثر بوهم آهارانوف بود. بعد دیدم در این مقاله هم اثر محیط بر سازست بررسی شده. وقتی که اومدم توی یک گروه محاسباتی میدونستم علاقه ی اصلی من کار بنیادیه و فقط میام اینجا تا مهارت هایی رو فرا بگیرم، چیزی که همیشه منو آزار میداد این بود که بالاخره چگونه میخوام به سوی بنیادی گردش کنم. امروز این بار ذهنی سبک شد، محاسبات مربوط به بنیادیِ انجام شده با استفاده از برنامه ای بوده که من از توسعه دهندگانش هستم. بی صبرانه منتظر روزی هستم که باز با ا.ش. وارد بحث بنیادی بشم و باز از فراخی اطلاعات و ژرفای تحلیلش بهره مند بشم.

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

أین الگودریون؟

دیروز همکاری که مسئول اضافه کردن مقالات گروه تو سایته ورداشته به همه ی پنجاه عضو گروه ایمیل زده که سر ساعت یازده و یازده دقیقه من هزار و صد و یازدهمین مقاله ی گروه رو اضافه کردم. واقعاً جای گودریون خالی بود که یه کاری کنن ما دیگه از این ایمیل ها دریافت نکنیم.

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

گودر

وقتی به گودر معتاد شدم که اومدم خارج. دیدم یه جایی هست که ملت سیبیل دوست دارن. پره از آدمهایی که اطرافم داشت ازشون خالی میشد، روزی صد بار میپرسیدم قبل از مهاجرت کجا بودین که من از ترس نبودن چنین دوستایی اطرافم مهاجرت کردم. حالا میبینم این دلخوشی هم مثل هر دلخوشی دیگه تو ایران موقتی بود.

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

خانه ی شمیران

خانه ی شمیران، درشت و پر ابهت، سرتاسر پنجره رو به حیات، حالا شده کلاس کنکور. ازش عکس میگیرن تو پیک تبلیغ چاپ میکنن میدن دستمون که اگه بچه هاتونو بفرستین اینجا آیندشون ساخته میشه، مجاز میشن، هپیلی اِوِر اَفتر میشن. میخوام برم دم درش وایسم بگم اگه شما چند ماه میاین و میرین که آیندتونو بسازین، ما هی اومدیم اینجا، رفتیم، خوابیدیم، پا شدیم، کتاب خوندیم، آهنگ گوش کردیم، فوتبال نگا کردیم، فیفا بازی کردیم، عاشق شدیم، شکست خوردیم، بهار گل کاشتیم تابستون آب دادیم پاییز برگاشو جارو کردیم زمستون برفاشو پارو کردیم، آیندمونو مثل لگو کم کم ساختیم، خرابش کردیم با آجراش یه خونه ساختیم سرتاسر پنجره رو به حیات که امین الدوله از سر دیوارش میریزه تو کوچه.

۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

مشتاقان مسیحیت در فرنگ

امروز رفته بودیم اداره ی مهاجرت شهرمون، داشتم از این جزوه ها نگاه میکردم که تبلیغ داره برای فعالیتهایی که خارجی ها رو با محیط آلمان هماهنگ تر کنه. توی یه جزوه به فارسی سلیس در مورد کلاس های آشنایی با مسیحیت نوشته بود و تأکید کرده بود این کلاس ها پیش نیاز غسل تعمیده!!
یاد دوپونت و دوپونط افتادم که کلکسیون جیب بر رو با کیف هاشون پر کرده بودن. حالا گیرم تو ایران آخوندا جیب مسلمونو نامسلمونو یکسان خالی میکنن فرقی نداره، اینجا چرا مثل برگان خوب خدا میذارین آخوندا جیبتونو خالی کنن؟؟ تو ایران برای راحتی بعدی تو فرم ثبت نام دانشگاه مینویسین شیعه، در مواقع اضطرار میرین مسجد میشاشین، خرجی هم نداره، اینجا اگه برین غسل تعمید کنین کلیسا ماهانه هشت درصد درآمدتون رو تا آخر عمرتون میکشه بالا!!

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

مقالتونو کی مینویسه؟

ساختار مؤسسه ی ماکس پلانک اینطوریه که یک سری شعبه داره و به این شعبه ها پول میده و این شعبه ها دانشجو میگیرن و این پول رو خرج پژوهش و حقوق دانشجوها میکنن. خوب طبیعتاً خود مؤسسه هر چند سال یک بار هر شعبه رو ارزشیابی میکنه تا ببینه لیاقت پولی که میگیرن رو دارن یا نه. امروز ارزشیابی شعبه ی ما بود. در جلسه ی خصوصی دانشجویان و داوران یک داوری که از آکسفورد اومده بود خیلی رندانه پرسید "استاد راهنماهاتون میذارن مقاله بنویسین؟" همه گفتن اصلاً مجبوریم خودمون بنویسیم اون هم گفت "آهان پس اینطوریه که همیشه مقاله رو نویسنده ی اول مینویسه!" بله یادمه تو ایران همه سر این موضوع توافق نداشتن.

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

به نظرم خیلی عجیبه که آدم مجبور باشه چهار روز در هفته صبح ساعت هفت و نیم بره سر کلاس یک استاد و اون استاد رو دوست داشته باشه. ولی این اتفاق برای من افتاد. ترم سه، شنبه و دوشنبه شیمی فیزیک یک، یک شنبه و سه شنبه شیمی کوانتومی. و چنین بود که سفرم رو با ا.ش. در شیمی فیزیک آغاز کردم. البته ا.ش. کاروان سالار ما بود. در شیمی فیزیک یک ما رو با شگفتی های قانون دوم ترمودینامیک (شگفت انگیزترین قید علمی) آشنا کرد، حتی پرسشهای شیمی فیزیک دو رو هم در کوه ازش میپرسیدم و در آماری به من آموخت که چگونه اصل طرد پائولی گازها رو از حالت ایده آل خارج می کنه (شیمی فیزیک دو و آماری من با استادهای دیگری داشتم ولی ا.ش. با محبت و صبوری هرگاهی که خواستم در شیمی فیزیک چیزی بیاموزم همراهیم کرد).
از همه مهم تر اما آموختن کوانتوم بود. ا.ش. دست ما (که در مدرسه در روغن جهان بینی مکانیک کلاسیکی مغز پخت شده بودیم) رو گرفت و به سوی جهان بزرگتری برد، جهانی که مکانیک کلاسیکی رو بدانیم ولی محصور فرضیاتش نباشیم. درست مثل کوه پیمایی همراه هم از پیچ و خم شهودهای خام گذروند به سوی جهانی برد که در اون کوانتوم رو با عینک کوانتومی مطالعه کنیم و بتونیم آزادانه به جهان فیزیکی نگاه کنیم. همچنین به ما یاد داد هیچ چیز مثل توانایی در محاسبات ریاضی یک شیمی فیزیکدان رو مسلح نمی کنه.
وقتی من وارد دانشگاه هایدلبرگ شدم برای اینکه دانشکده مطمئن بشه من بنیه ی علمی لازم رو دارم یک آزمون شفاهی از من گرفت. فردای آزمون استاد راهنمای من گفت ممتحنین بسیار از دانش من راضی بودن، طبیعتاً من بهشون گفتم که از کجا و چگونه به اینجا رسیدم.
نیمسال گذشته ا.ش. در درس کوانتوم دو  (کوانتوم ارشد) رهدیس فضای هیلبرت رو درس نداده. کلاً حس میکنم استاد در آموزش دلسرد شده. متأسفانه اکثر دانشگاه ها در ایران استادی که بتونه کوانتوم یا حتی شیمی فیزیک درس بده ندارن، اینکه در شریف استادی باشه که توانایی آموختن رو به حد کمال داشته باشه ولی انگیزه ای برای این کار نداشته باشه منو افسرده میکنه. امیدوارم گرمای امید دوباره به دل ا.ش. برگرده.

پ.ن.: این پست بر خلاف پست پیشین در تأیید ا.ش. بود. این پست هم زمان با پست پیشین در ذهنم بود فقط دیر نوشته شد. این گونه نبوده که من از سر خشم از ا.ش. چیزی نوشته باشم و حالا برای جبران این رو بنویسم.

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

پرده ی اول: نمره ی شیمی فیزیک پیشرفته ی من دوازده شد. همه میدونستن من دانشجوی ضعیفی نبودم ولی ا.ش. فقط به سرکوفت زدن بسنده کرد و یک کلام نپرسید چه مشکلی دارم. این رفتار باعث شد من برای اثبات خودم برم یه درسی بردارم که دوباره همون نمره رو بگیرم. یک ترم پیش از اون ا.ش. به یکی که از بیست نمره کمتر از دو گرفته بود پانزده داد تا به قول خودش "این پسر صدمه نبینه." ا.ش. در حالی این کار رو کرد که من کم نذاشتم تا جایی که هنوز تنها دانشجوی ارشدش هستم که با مقاله فارغ التحصیل شدم.
پرده ی دوم: با یه سری از بچه های دانشگاه نشستیم توی یه رستوران شام میخوریم. چندتا شروع میکنن غر زدن که ا.ش. بد نمره میده و اذیت میکنه. من هم با حرارت از ا.ش. دفاع میکنم. همون موقع اس ام اسی از ا.ش. برای (تقریباً) همه ی بچه ها میاد به جز من. آشکاره که ا.ش. دیالوگ با آدمهایی که با یک نمره ی بد سردی و گرمیشون میکنه رو ترجیح میده.
پرده ی سوم: به مدت دو سال تقریباً هر هفته رفتم دنبال ا.ش. تا با هم بریم کوه. بعد از اون هم خودش دیگه پایه ی کوه نبود. ولی پس از یک سال میشنیدیم که استاد قرار مسافرت میذاره و تصمیم میگیره به من نگه، با نزدیکترین دوست دانشگاه من میشینن فوتبال میبینن و با بچه های دانشگاه کوه میرن و ما رو سر پیچ اندر پیچ میذارن.
پرده ی چهارم: چیزی که من رو به کلی از جا در برد این بود که امسال که رفتم ایران ا.ش. دو بار به من وقت داد که ببینمش اون هم نه قرار خصوصی، در دانشگاه و به صورت بار عام!! یکبارش رو هم من نتونستم برم در نتیجه فرصت خیلی کمی برای دیدن کسی که انقدر هم صحبتیش رو دوست دارم پیدا شد. قبلاً استاد دوست داشت ساعت یازده به بعد با بچه ها بره پارک دم خونش و ما هم میرفتیم، در نتیجه مشکل قرار گذاشتن با من نبوده، ا.ش. چشم دیدن ما رو نداره.
پ.ن.: اینها رو اینجا نوشتم تا دلم سبک بشه، یکبار مورد اول رو با ا.ش. در میون گذاشتم ولی گوشی برای شنیدن سخنم نیافتم.

۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

افول ستاره

یک مقامی هم هست به نام ستاره ی عن فامیل. اگر شما همینطوری فی سبیل الله به علم علاقمندین در کودکی هم احتمالاً درستون از بقیه بهتره و خود به خود به این مقام نایل میشین. البته آخرین بارقه ی این ستاره پس از کنکور خاموش میشه. کم کم انتظارات عوض میشه. معیار ستارگی برای فامیل این میشه که چقد تو باشگاه بر و بازو درست کردین یا چقد بلدین با نوه ی ننر پسر عموی مادرتون سر و کله بزنین یا چقد میتونین با ملت گرم بگیرین و سؤالای بی سر و ته بپرسین، اگر هم از دستتون در رفت و اظهار نظری کردین اول سکوتی برقرار میشه و بعد فامیل با بزرگواری وانمود میکنن اصلاً چیزی نگفتین. یکی از سخت ترین لحظه ها وقتیه که یکی میپرسه حالا این شیمی فیزیک چی هست؟ بعد شما در حالی که تو دلتون دارین میگین "آخه تخم سگ تو اصلاً میفهمی شیمی و فیزیک چیه که حالا میخوای بدونی شیمی فیزیک چیه؟" باید یک سری پرت و پلا بگین که یارو هم تو دلش بگه "آخی این پسر بچه بود باهوش بودا الان نمیدونم چرا انقد خرفت شده".

۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

پارسوران زبان پارسی

بانک مرکزی نظرسنجی گذاشته که واحد پول رو عوض کنه اسمشو بذاره پارسی. اولاً که چرا نام پارس رو میذاره رو چیزی که خودش میخواد به طرفة العینی تبدیل به آشغال کنه؟ ثانیاً حالا که معلومه اقوام غیر فارس زبان یک کمی از فارس زبانها شاکین چرا باید اعصابشون رو انگولک کرد؟
من البته کاملاً با خدمت به فرهنگ و زبان پارسی موافقم. نخستین کاری که میشه کرد گل گرفتن در فرهنگستان زبان فارسیه. بعد از چند ماه اندیشه کردن و خرد جمعی معادل فارسی "پاسور" بر وزن نامور رو برای پلیس پیشنهاد کردن. اگه یک کدومشون یه بار مینوشت از روش میخوند، نه اگه چند بار تو دهنش میگردوندش، نه اگه یه دور دور انقلاب میزد تا ببینه چند نفر "پاسور" بر وزن داغون میفروشن هیچوقت این معادلشون رو با صدای بلند اعلام نمی کردن.

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

دانیل

دانیل پسا دکترای گروهمونه. دانیل در ضمن آدم کول گروهمون هم هست، از اونایی که با همه خوش و بش میکنن و همه میخوان باهاشون باشن. دانیل اهل مالاگای اسپانیاس. اسم زن دانیل ذولیماس (با لهجه ی عربی بخونین). در اصل اسمش همون سلیمه س که تو اسپانیایی میگن ذولیما. اسم خواهرش هم ظهیره س. اولین باری که به ذولیما گفتم معنی اسم خودش و خواهرش چی میشه گفت پس بابام راس میگفت!! ذولیما میخواد از دانیل طلاق بگیره. دانیل برای اینکه این غصه رو فراموش کنه با دخترا لاس میزنه. بیشتر از همه دوس داره با پالوما لاس بزنه. پالوما اهل شیلی و گارسون ماکس باره. ما با دانیل خیلی ماکس بار میریم که بتونه لاسشو بزنه. قیافه و هیکل پالوما عین ذولیماس. دانیل بدبخته. کول ترین شیمی فیزیکدانی که دیدم بدبخته.

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

خمس استثمار

فرض کنیم بیست نفر آدم داریم که درآمد کلشون در ماه میتونه چهارهزار تومن باشه. اگر ثروت برابر تقسیم بشه به هرکس دویست تومن میرسه. حالا فرض کنیم خرج صد تومن باشه در نتیجه هرکس صد تومن زیاد میاره که خمسش میشه بیست تومن پس کلاً در ماه چهارصد تومن خمس پرداخت میشه.
حالا فرض کنیم یکی از این بیست نفر زورش برسه و به هرکس فقط هشتاد تومن در ماه بده و بقیه ی پول رو خودش برداره در نتیجه در ماه دو هزار و چهارصد و هشتاد تومن درآمد داره. صد تومنش خرج خودشه و خمس دوهزار و سیصد و هشتاد تومن میشه چهارصد و هفتاد و شش تومن. در واقع در اثر استثمار مردم درآمد روحانیت نوزده درصد اضافه میشه. حالا مشخصه که علیه دولتی که مردم رو به خاک سیاه نشونده چرا تک و توک صدای آیت الله ها درمیاد.

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

وقتی از حمایت خارجی حرف میزنیم

چند هفته ی پیش دولت آمریکا یک شرکت بزرگ کشتیرانی اسراییلی رو به جرم فروختن نفتکش به ایران تحریم کرد. مجلس اسراییل تحقیق در مورد این قضیه رو آغاز کرد. صاحب شرکت بر اثر کهولت سن درگذشت، یکی از مدیران ارشد شرکت خودکشی کرد. اورشلیم پست گزارش کرد احتمالاً هلیکوپترهای بلک هاوک نیروی هوایی اسراییل بار کشتی ها بوده.
دولت آمریکا فرماندهان پلیس ایران رو بخاطر شرکت در سرکوب معترضان سوری تحریم کرد. تحریم مقامات ایرانی از چند ماه پیش (یعنی بیش از یک سال پس از کودتای انتخاباتی) آغاز شده بود. اینکه تحریم مقامات ایرانی میتونه مفید باشه رو هر ایرانی میدونست، طبیعتاً میلیاردها دلار گم شده باید جایی رفته باشه، البته سازمان ملل هنوز در چرت ملوکانس.
وقتی میگیم کشورهای خارجی از مردم ایران حمایت کنن یعنی همین که معاملات غیرعلنی نداشته باشن. از یک طرف تحریم میکنن از طرف دیگه مشغول معامله با سپاهن (اون هم نه هیچ کشوری اسراییل!!) در نتیجه تحریمها فقط بخش خصوصی که نمیتونه یواشکی با اسراییل لاس بزنه رو ضعیف میکنه و نهادهای امنیتی فربه تر میشن.
در جلسه ی کمیساریای عالی حقوق بشر قاضی مرتضوی رو به عنوان نماینده ی ایران میپذیرن. هر سال ا.ن. که رییس جمهور قانونی ایران هم نیست میره به سازمان ملل. چپ و راست هم با رسانه های مختلف مصاحبه میکنه. من نمیفهمم چرا در این وانفسای بحران اقتصادی با مرکل (که صدراعظم یکی از بزرگترین اقتصادهای جهانه) اینقدر مصاحبه نمیشه، یا چرا با خاتمی اینقدر مصاحبه نمیشد، رییس جمهوری که بیست میلیون رأی داره مهم نیست رییس دولت کودتا مهمه؟ یا پیشنهاد دهنده ی گفتگوی تمدنها مهم نیست و کسی که فکر میکنه انگلیس در غرب آفریقاس مهمه؟ و تازه این یارو که در همه ی موارد دروغ میگه، مصاحبه باهاش چه اطلاعاتی ممکنه به ملت بده؟ ضمناً یادمون نره که در مورد حدس مرد سال 2010 (که قرار بود مردم حدس بزنن و عکس طرف روی جلد یکی از شماره های تایم باشه) چطور تایم از چاپ عکس میرحسین شانه خالی کرد.
وقتی از حمایت خارجی حرف میزنیم منظورمون پایان دادن به همین لاس زدن پشت پرده با دولت کودتاس.

۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

مصدق در آتن

امروز یه یونانیه مفصل برام توضیح داد درد یونان چیه. مشکل قرضهای بین المللی یونانه، همه ی پول دولت هم صرف اون میشه. درسته که یونانیها قرض کردن ولی الان معتقدن باید مثل آلمان که چندین بار قرضهاش بخشیده شده مال اونها هم بخشیده بشه. امروزه یونان حتی قرضهای صد ساله داره که اصل پول در اثر بحران اقتصادی 1929 دود شده و به هوا رفته ولی چون زمان زیادی گذشته سود خیلی بیشتری هم داره ازشون گرفته میشه!! البته اتحادیه ی اروپا میفهمه که به صلاح نیست اقتصاد یونان سقوط کنه ولی فقط با قرضهای بیشتر حاضره کمک کنه تا همچنان این کشور مقروض باقی بمونه. من براش از وضعیت نفت در آستانه ی ملی شدن گفتم و تدبیری که مصدق به خرج داد تا نفت ملی بشه. اون هم معتقد شد اونها هم مصدقی احتیاج دارن که از نیاز اروپا به ورشکسته نشدن یونان استفاده کنه و با تدبیر (و نه ماجراجویی) از زیر بازپرداخت وامها در بره.

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

امامزاده دیوار 2

یک بار میان یک بحث علمی آموزگار من اشاره کرد که در مقاله ای نشون داده شده اگر شرایط شیمیایی فراهم بشه ملکولهای RNA همون کار معمولشون رو میکنن و نیازی به سلول نیست. من گفتم این یعنی روح وجود نداره و حیات فعل و انفعالات شیمیاییه. آموزگار گفت این یعنی روح در سلول وجود نداره، از سلول تا یک انسان خیلی راهه و ما نمیتونیم بگیم روح این وسط وارد شده یا نشده. طبیعتاً هدفش این نبود که از وجود روح دفاع کنه، که خودش هم اعتقادی نداشت، بلکه میخواست نتیجه گیری علمی رو به من یاد بده.
وقتی از حماقت مذهبی یا غیرمذهبی حرف میزنم منظورم همین نتیجه گیری های عجیب از فرضهای بی ربطه. چیزی که ما برای شناخت جهان در دست داریم روش علمیه، این روش برای رد  یا تأیید مذهب نیست، خدایی که همه جا هست ولی هیچ جا نیست، خدایی که همه چیز رو میدونه ولی انتخاب به ما میده اصلاً قابل رد با علم نیست، چه آزمایش علمی میتونین برای اثبات یا رد خدا بیارین؟ مهم اینه که ما بدونیم اساساً دانش برای چی هست و چطور باید با اون کار کرد، در این صورت باکی هم از خرافات نباید داشت.

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

امامزاده دیوار

دیوار برلین چیزی از امامزاده کم نداره. مردم بدو بدو میرن اونجا که لمسش کنن یا باهاش عکس بندازن یا در طولش راه برن. بازار اشیای متبرکه هم داغه، شما میتونین برین اونجا و با سربازی با یونیفرم ارتش آلمان شرقی یا شوروی عکس بندازین یا یک برگه اجازه ی خروج از برلین شرقی بخرین. اما البته گل سرسبد اشیای متبرکه تکه های دیواره. در واپسین روزهای جنگ جهانی دوم بیشتر برلین با خاک یکسان شد. پس از جنگ در برلین شرقی به جای ساختمانهای قدیمی (که اتفاقن قسمت دیدنی تر شهر در برلین شرقی افتاد) ساختمانهای زشت بتونی سر برآورد. بعد از فروریختن دیوار آلمانیها با کوشش و پشتکار تمام ساختمانهای زشت رو خراب میکنن تکه هاش رو به جای دیوار به ملت میفروشن و با پولش ساختمانهای نو با معماری مدرن میسازن. البته این گمان منه. موضوع اینه که ملت امامزاده سازن حالا اگه مذهب انگشت نما شد میرن سراغ امامزاده های بی ارتباط با مذهب. مبارزه ی واقعی با مذهب نیست با حماقت برآمده از مذهبه.

سلسله مراتب دانشگاهی

سلسله مراتب دانشگاهی میتونه دو قسمت داشته داشته باشه، یکی اجتماعی یعنی رفتار و گفتار دانشجو و استاد، یکی هم علمی یعنی شیوه ی بده بستان علمی استاد و دانشجو. در ایران سلسله مراتب اجتماعی به شدت رعایت میشه. مثلاً شما همواره باید اساتید رو با پیشوندهای "استاد"، "آقای دکتر" و از این دست خطاب قرار بدین. چند سال پیش در دانشکده ی ما هر گروهی باید پوستری میساخت و فعالیتهای علمیش رو خیلی کلی توضیح میداد، هر گروه عکسی هم از اعضاش در پوستر میذاشت. دانشجویان یکی از اساتید بهش گفتن بیا عکس بندازیم استاد پاسخ داد فقط عکس من باید در پوستر باشه!! از طرف دیگه سلسله مراتب علمی تقریباً در ایران وجود نداره، بعضی اوقات اساتید اصلاً خبر ندارن دانشجوشون چیکار میکنه و در چه مرحله ایه. استادی داشتیم که دانشجوش فارغ التحصیل شد و تازه استاد فهمید طرف مقاله کپی کرده!! خود من هروقت لازم میدیدم به استادم گزارش نوشته شده میدادم که خوب هیچوقت لازم ندیدم.
در خارج (حداقل در علوم پایه) این رابطه دقیقاً برعکسه. اساتید همواره یا به نام کوچکشون یا "تو" خطاب میشن، خود من چند وقت پیش یک روز تعطیل رفتم در خونه ی استاد ( که تازه استاد راهنمای خودم نبود) و دریل ازش قرض کردم. اما امان از سلسله مراتب علمی. استاد من همیشه اونقدر بهم کار میگه که مطمئن باشه من تمام وقتم پر خواهد بود و به سرعت هم پاسخ میخواد، اگه من پاسخ کار یک روزه رو یک هفته ای بدم مستقیم یا به اشاره تذکری میشنوم. خلاصه در ایران سرنای سلسله مراتب از سر گشادش نواخته میشه.
پی نوشت: چیزی که در دنیا کم و کسری نداریم استثتاست

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

آموزگار

یک آموزگار ادبیات و زبان فارسی پیر داشتیم، از اینا بود که شعر نو رو قبول ندارن و در عین حال تسلط کاملی به زبان و ادبیات (از نظر معلومات) دارن. وقتی داشت درس میداد که واژه های فارسی با حروف صدا دار تموم نمیشن و اگر اینطوری شد در پایان "ی" میذاریم خیلی رندانه گفت مثلاً قدیم که درس میدادیم میگفتیم "ی" خانم وزیر چون نامش بود فرخ روی پارسای. اکثر فرهنگیان قدیمی رو که دیدم از خانم وزیر به شدت راضی بودن و البته آقای آموزگار نمیتونست مستقیماً از خانم وزیر حمایت کنه ولی داشت معرفیش میکرد تا ما خودمون بریم بخونیم و بشناسیمش.
روز قدس نه سال پس از اون در میدان هفت تیر منتظر شیخ اصلاحات بودیم که دیدم دانش آموزی که من یک سال آموزگارش بودم لای این ارزشیا میپلکه (البته اون روز اونا خیلی کم بودن). هنوز احساس شکست میکنم، درسته که اکثر دانش آموزان من سبز هستن ولی خوب اکثر مردم هم سبز هستن. شاید باید کمتر وقتمو میذاشتم که به بچه ها حالی کنم الکترون پرتقال نیست، شاید اگه بچه ها فکر میکردن اربیتالها دمبلی شکلن چیزی ازشون کم نمیشد، شاید باید بذری میکاشتم که نکاشتم ...

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

باز هوای وطنم ...

هوای اینجا گرم و مرطوبه، ارتفاع کمه فشار زیاده. رودخانه ای هم جریان داره که رودهای اطراف تهران جلوش نهری بیشتر نیستن ولی هیچ صدایی نداره.
پرتاب میشم به شبی بهاری در چند سال پیش با رفیقان موافق در دامان البرز، ماه تنها چراغ آسمان، هر گام باید با دقت برداشته بشه. غرق در پیچ و خم کوه. صدای گرومپ گرومپ رود از زیر پا و هوای سبک بالای سر و تنها چیزی که مهم نیست مقصد ...

۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

درد همگانی شکم

شکم یک درد بزرگ اجتماعیه که همه به اندازه ی کافی در موردش احساس وظیفه میکنن. کافیه چند سانتیمتر به محیط شکم شما اضافه بشه تا هر آدم مربوط و نامربوطی این قضیه رو به شما متذکر بشه. در عوض مثلاً من هیچوقت تو دانشگاه ندیدم کسی جلوی همکلاسی ارزشی خودشو بگیره بگه "جدیداً خیلی پاچه خوار شدیا!" یا "باتوم اصلاً بهت نمیادا!" یا "سعی کن یک کمی آزاد اندیش تر باشی!". گاهی با خودم فکر میکنم اگه اینکارو میکردیم چه چیزایی تغییر میکرد.
دلیل این قضیه به نظرم در قدرتیه که آغاز کننده ی بحث داره. خوب طرف که نمیتونه وجود شکم رو انکار کنه، همه هم که مشکلات چاقی رو میدونن پس دیگه جای دفاعی نمیمونه. آغاز کننده ی بحث میتونه تا هروقت که بخواد اسب سرکوفت رو جولان بده بدون اینکه مقاومتی جلوش باشه. خیلی هم که طرف بخواد جواب بده میگه به تو ربطی نداره نفر اول هم یک قیافه ی حق به جانب میگیره (احتمالاً هیچوقت حق انقدر به جانبش نبوده) و میگه من فقط فکر سلامتی خودتم!! به نظرم این یک جور خالی کردن عقده ی زورشنویه. وقتی به ما زور بگن و نتونیم جواب بدیم خوب ما هم میریم به یکی دیگه زور میگیم، چه جایی بهتر از بحث چاقی؟
خلاصه دفعه ی بعدی که دلتون خواست به شکم کسی گیر بدین در اولین فرصت به یه روانپزشک مراجعه کنین شاید هنوز درمانی برای عقده هاتون باشه.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

آزمایش اسیدی

مارک تواین داستانی داره در مورد شهری که مردمش مرتکب اشتباه و جرمی نمیشن و شعارشون هم هست "و ما را در آزمایش نیاور" که برگرفته از دعای معروفی در مسیحیته. گردش روزگار آزمایشی پیش پای مردم شهر میذاره و همه ی کاخ اخلاقی فرومیریزه. آخر داستان شهر آروم میشه ولی شعار به "و ما را در آزمایش بیاور" تبدیل میشه.
من با حکم ریختن اسید توی چشم مجرم موافقم ولی نه با اجرای اون. باهاش موافقم چون چیزی رو در ما بیدار کرد، آزمایشی مقابل هرکدوم از ما گذاشت تا وجدانمون قضاوت کنه. ما رو به ما نشون داد. مایی که دم از پرهیز از خشونت زدیم و تا حدود عالی ای هم بهش عمل کردیم ولی هیچگاه قدرت کامل نداشتیم. هیچگاه جنایتکاران بدون قید و شرط در دست ما نبودن. این حکم دقیقاً
شبیه سازی این وضعیته که اگه چنین بشه ما چه خواهیم کرد. روزی میرسه که متجاوزان کهریزک توی سلولهای زندان میشینن و انتخاب مجازاتشون با ماس، خودتون رو برای اون روز آماده کنین.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

مادر

بایزید بسطامی و مادر




نقل است كه چون بایزید بسطامی را مادرش به دبیرستان(1) فرستاد چون به سوره ی لقمان رسید و به این آیت رسید: «ان اشكر لی ولو الدیك» خدا می گوید مرا خدمت كن و شكری گوی، و مادر و پدر را خدمت كن و شكر گوی، استاد معنی این آیت می گفت. بایزید كه آن را بشنید بر دل او كار كرد، لوح بنهاد و گفت: «استاد مرا دستوری (2) ده تا به خانه روم و سخنی با مادر بگویم.»

استاد دستوری داد، بایزید به خانه آمد، مادر گفت: «یا طیفور (3) به چه آمدی؟ مگر هدیه یی آورده اند و یا عذری افتاده است.» گفت «نه، كه به آیتی رسیدم كه حق می فرماید ما رابه خدمت خویش و خدمت تو، من در دو خانه كد خدایی (4) نتوانم كرد، یا از خدایم در خواه تا همه آن تو باشم و یا در كار خدایم كن، تا همه با وی باشم.» مادر گفت: «ای پسر تو را در كار خدای كردم و حق خویشتن به تو بخشیدم، برو و خدای را باش.»

شیخ بایزید گفت، آن كار كه بازپسین كارها می دانستم پیشین همه بود و آن رضای والده بود و گفت: آن چه در جمله ی ریاضت(5) و مجاهدت و غربت و خدمت می جستم در آن یافتم كه شب والده از من آب خواست، برفتم تا آب آورم. در كوزه آب نبود و بر سبو رفتم، نبود، به جوی رفتم آب آوردم. چون باز آمدم در خواب شده بود. شبی سرد بود، كوزه بر دست می داشتم، چون از خواب درآمد آگاه شد. آب خورد و مرا دعا كرد كه دید كوزه در دست من فسرده(6) بود گفت: «چرا از دست ننهادی.»(7) گفتم: «ترسیدم كه بیدار شوی و م ن حاضر نباشم.»

-------------------------------------------------

پانوشت:

1- دبیرستان: محل تعلیم، مكتب، مدرسه

2- دستوری: رخصت، اجازه دادن

3- طیفور: نام بایزید بسطامی

4- كدخدایی: پیشكاری، متصدی امر بودن

5- ریاضت: تحمل رنج برای تهذیب نفس و تربیت توأم با عبادت

6- فسرده: یخ زده بود، منجمد شده بود.

متن از تذکرة الاولیا بر گرفته از http://www.persian-language.org/literature-nasr-fulltext-134.html

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

تهوع

چند روز پیش به پیشنهاد یکی از همکاران رفتیم برنامه ی "مزه کردن ویسکی". خوب کلی اطلاعات در مورد ویسکی پیدا کردم و اساساً فهمیدم چطور باید خورده بشه. پریروز طرف پرسیده چطور بود؟ میگم خوبه حالا یک کمی با ویسکی کنار اومدم. میگه این در واقع یک جور فرهنگه، در اصل برای اونه که این مطالب رو باید بدونیم مثلاً اگه با یه عده غریبه بری بار و بعد به جای اینکه بگی ویسکی میخوام بگی ویسکی فلان جورک بهمان ساله میخوام انقدر در نظر اونا میری بالا که "کف پات و میبوسن". دقیقاً با این کلمات!!!!!!!!
دو روزه از این همه ابتذال تهوع دارم. چرا یه پژوهشگر شیمی فیزیک باید بخواد کسی کف پاشو ببوسه؟ اون هم با این ترفندها، با رفتن به یه برنامه ای که بیشتر نمایشی بود که یه یارو انگلیسیه اومد خودشو سلت جا زد و چند ساعت قصه و تاریخو قاطی کرد تا ما سرگرم بشیم.
ابتذال ابتذال ابتذال تهوع تهوع تهوع

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

No country for old men

نوروز دو سال پیش بود که به همراه ا.ش. و غزال وشبیر و البته هیراد جان فرزند ا.ش. رفتیم پارک. ا.ش. و غزال مشغول بحث علمی شدن و ما دیدیم تا اینا دارن مشکلات بنیادی فیزیک رو اضافه میکنن پسر استاد رو سرگرم کنیم. نه تنها رفتیم بستنی خوردیم بلکه هوبی هم گرفتیم و سخنرانی مفصلی هم در مورد اینکه وقتی ما بچه بودیم بستنی ها چنین بود و ارج و قرب هوبی چنان بود برای فرزند استاد کردیم. وقتی برگشتیم پیش استاد هیراد جان رو به پدر کرده و فرمودن کاش اون دستگاه بازی (اسمش هم اساساً یادم نیست) رو آورده بودم. استاد هم برای ما توضیح دادن که چند وقت پیش چهارصد هزار تومن دادیم این رو برای هیراد خریدیم. ما بودیم و انگشت حیرت و نفرین بیل گیتز (هرچی خرابکاری الکترونیکه لابد تقصیر اونه دیگه) که جهان در بیست سال از هوبی به کجا رسیده.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

برای آموزگاری که رفت

بعد از ظهر خنک یک روز پایان فروردین بود که تلفن زنگ خورد. خبر مثل یک تگرگ بهاری تند و مصیبت بار بود "شهروز کشاورز فوت کرد." اما انگار مصیبت کافی نبود، زنگ دوم "شهروز خودکشی کرد." در روزهای پس از این پیشامد خبر در همه جا پخش شد "شهروز کشاورز دانشجوی دکترای شیمی معدنی دانشگاه بهشتی خودکشی کرد."  چون منبع موثقی نیافته بودن فقط گمانه زده شده بود. جامعه ی دانشگاهی که نحیف تر از اون بود که بهش ظنی بره پس باید حکومت متهم میشد و بزرگترین اتهام حکومت هم فقر مردمه پس گفته شد شهروز بخاطر مشکلات مالی خودکشی کرد.
من نزدیک چهارسال در دبیرستان علامه حلی همکار شهروز بودم. چیزی که عجیب بود این بود که هیچ گاه عصبانی ندیدمش انگار تنش های عادی محیط کار تأثیری بر اعصابش نداشت. همیشه خندان بود و وقتی بحثها در جلسات بالا میگرفت لحن شوخ شهروز به آرام موندن بحث کمک میکرد. خود من اون سالها آموزگار کم تجربه ای بودم و گاهی کلاً بقیه ی آموزگاران رو زیر سؤال میبردم ولی همیشه با من با صبر برخورد میکرد. سال آخری که در حلی آموزگار بودیم شهروز در خوابگاه دانشگاه بهشتی در ولنجک زندگی میکرد پس هر دو مشتری خط انقلاب-تجریش بودیم. آدم مذهبی ای نبود (اگر هم بود مثل اکثر ایرانیان مسلمان پاره وقت بود یعنی تعصبی نداشت و در سخن گفتنش اصلاً به اعتقاداتش اشاره ای نمیکرد). مثل همه یک کمی مدرن بود یک کمی سنتی. بسیار هم خوش مشرب بود. گپ زدن با شهروز توی تاکسی حواس رو بکلی از ترافیک پرت میکرد.
مشکل مالی نداشت. کافیه چند ماه در حلی درس داده باشین تا بسیاری از دبیرستانهای تهران بی چک و چونه حقوق بالایی بهتون بدن، چه برسه به اون که چندین سال درس داده بود و شیمی هم در کنکور درس تخصصیه. آموزگارانی که هم زمان با شهروز در حلی بودن همگی (یعنی هرکسی خواست از راه معلمی پول در بیاره) زندگی ای تشکیل دادن و از راه تدریس در غیر انتفاعی درامد خوبی دارن. شهروز ولی از جنس دیگه ای بود.
جزو اولین فارغ التحصیلان کارشناسی ارشد دانشکده علوم بود. استادش در میانه ی درسش ول کرده بود رفته بود خارج و شهروز به سختی استادی از بهشتی رو راضی کرده بود تا پایان نامشو تموم کنه. بعد هم هیچ فریب زندگی معلمی رو نخورد، که راهش از کسب علم میگذشت. پس از سالها صبر کردن نهایتاً در دوره ی دکترا با همون استادی که پایان نامه ی ارشدش رو گذرونده بود قبول شد و آغاز کرد.
متهم مرگ شهروز اتفاقاً همین استاد بیقدرتیه که اخراج و بازداشت کردنش برای حکومت هیچ کاری نداره. بعد از ورود به دانشگاه بود که شهروز متوجه شد 3 سال پیاپی در امتحان کتبی ورودی دکترا نفر اول میشده و همون استاد دوبار اول ردش کرده بوده و این دلیل آغاز دعوا بود. شهروز اصولاً آدم خوش اخلاقی بود بعداً شنیدم که اون استاد هم وقتی عصبانی میشه زبونش میگیره و اصلاً نمیتونه با کسی دعوا کنه چنین برخوردی بین این دوتا آدم عجیبترین نکته ی داستانه.
پایان دعوا رو همه میدونیم. بعد از مرگ شهروز من تلاش کردم برای هرکسی که با جامعه ی شیمی آشنا بود توضیح بدم که دوستم مشکل روانی نداشته و آدم نرمال و خوش اخلاقی بوده ولی حجم مزخرف پیرامون این موضوع زیاد بود. حالا هم اینو مینویسم تا جایی ثبت شده باشه چون به نظرم بدترین اتفاقی که میتونه برای کسی پس از مرگ بیفته اینه که حرفهای نادرست در موردش زده بشه. امیدوارم هرکس که این نگرانی رو داره این پست رو هم خوان کنه.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

من هم میر حسین هستم!

روزهای آغازین حصر رهبران جنبش سبز بود که "حالا باید چه کنیم؟" پرسشی بود که دهان به دهان و ذهن به ذهن میچرخید. داشتم برای یک بلاگ ارزشی گزیرش دشنام مینوشتم که یک لحظه چهره ی میرحسین در مناظره یادم اومد:
"بنده اومدم همین روحیه رو عوض کنم"
پیش خودم فکر کردم اگر میرحسین هم مثل همه ی ما فحش میداد و تندخویی میکرد دیگه چیزی برای عرضه در مقابل دشمن ملت نداشت که بتونه اینگونه بایسته و به ما مبارزه یاد بده. فکر کردم چرا من میرحسین نباشم؟ چرا از رفتارش یاد نگیرم؟ ما هر روز خطاهایی میکنیم که ما رو از چیزی که میخواهیم باشیم دور میکنه، فقط اینکه کلاً آدم خوبی باشیم کافی نیست باید به خوبی میرحسین و خاتمی و منتظری باشیم تا بتونیم ادامه بدیم.

"یادمان باشد که برای ما، هدف وسیله را توجیه نمی‌کند. یادمان باشد که شعار «دروغ ممنوع» در روزهای پرشکوه پیش از انتخابات، چگونه از جان مردم خسته از دروغ‌های پیاپی قدرتمندان برخاست و فضای این دیار را فراگرفت. یادمان باشد که تا یکایک ما، خود را از آلودگی‌ها و نقایص اخلاقی پاک نسازیم، انتظار داشتن جامعه‌ي اخلاق ـ بنیادی که در آن همه‌ي انسان‌ها بتوانند به قله‌های شکوفایی انسانی خود برسند، بیهوده است. و یادمان باشد که در این راه، شکست نیست؛ اما صبر و استقامت فراوان، و عدم ترس از پرونده‌سازی و سایر اقدامات سرکوبگرانه ضروری است. یادمان نرود که همه باهم می‌گفتیم نترسید نترسید ما همه با هم هستیم."




بيانيه‌ي مير حسين موسوي به‌مناسبت روز دانشجو ـ 16 آذر 1389

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

آمدگان، رفتگان

پرواز‌های ورودی به ایران رو دوست دارم. اونایی که ساکن خارج هستن میدونن اونجا بهتر هست ولی‌ نه اونقدرا، اونایی که ساکن ایران هستن هم حس می‌کنن دارن از پله‌های عرش میان پایین زیاد صداشون در نمیاد.
اما مردم تو پرواز خروجی از ایران اعصاب خورد می‌کنن، ساکنین خارج در مدت ایران بودن اینقدر توسط اطرافیان باد شدن که دیگه خدا رو بنده نیستن، ساکنین ایران هم که به خیال خودشون دارن از پله‌های بهشت می‌رن بالا.

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

استاد من یه جور آدمی بود که معترضینش آدمایی بودن که واسه نیم نمره حاضر بودن جلوی امثال بقاعی و هاشمی عربی برقصن.

۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

توصیه های پسا نوروزی

اگر شما هم ساعت خوابتون در طول تعطیلات نوروزی چرخیده و هفت صبح خوابتون میبره خونسردی خودتونو حفظ کنین، تلاش کنین تا هفت عصر بخوابین. بدن شما بطور طبیعی دوازده شب حس خواهد کرد الان وقت قیلوله س و خواهید خوابید.

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

آداب آلمانی 11: اجاق ها و آدم ها

اجاقها اینجا برخلاف ایران گازی نیستن و برقی هستن. از طرفی اکثر خونه ها لوله کشی گاز دارن (اگر سازست گرمایششون نفتی نباشه) پس مشکل هم از زیر ساخت نیست و تنها سلیقس. هربار که غذا درست میکنم حس میکنم روح اون یارو که میگفت من خودم متخصصم در اجاق حلول کرده و داره بهم میگه اصلاً مهم نیست که فیزیک میگه با این کار کلی انرژی هدر میره، اصلاً دانش تو هم برای من مهم نیست، من خودم متخصصم و میگم اجاق برقی بهتره و دانش و قوانین طبیعت برای من افه های شبه روشنفکریه.

۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

تربیت در حلی

تو دبیرستان یه آموزگار تاریخ جغرافی داشتیم که واقعاً در راه پرورش گوساله هایی که ما باشیم تلاش میکرد. یه پیکان جوانان سرمه ای هم داشت که باهاش مسافرکشی هم میکرد. یه روز دیدم تو میدون انقلاب داره گذری مسافر میزنه که یه سال بالایی عین گاو رفت نشست تو ماشینش و درحالیکه فک من داشت میافتاد ماشین دور شد. هربار که این صحنه یادم میاد با افسوسی  به خودم میگم خوب گوساله رو که پرورش بدی لزوماً آدم نمیشه گاو هم ممکنه بشه
عاشق اون یارو‌ام که وسط تکنوازی نی‌ داوود تو صد سال تار میگه "جانم مرتضی‌ خان"

بهاییت

خوب همه کمابیش میدونیم که یک بابایی پیدا شد و گفت من امام زمانم و زد و کارش گرفت تا جایی که ادعای پیامبری هم کرد. ادای پیامبری البته واسه سلامتی ضرر داره و این بابا هم مثل اکثر دیگر پیامبران بعد از ادعای پیامبری مرد! البته یارو پیامبر آبکی ای بود و حتی کتاب مقدسش پر از غلط دستوریه. پیروانش رفتن دنبال یکی دیگه که اون هم ادعاش از سلفش کمتر نبود و این شد که بهاییت پا گرفت. دو راه برای ترویج یک دین هست یکی زور شمشیر (چنانکه مسیحیت و اسلام و زرتشتی) یا با سخن گفتن با گفتمان (پارادیم) روز (با توجه به اینکه ادیان قبلی دیر به روز میشن)، این میشه که سخنگوی جامعه ی بهاییت میاد در برنامه ی پارازیت میگه بهاییت یک آیینیه که میخواد همه ی ادیان مثل اسلام و زرتشتی و بودایی و ... رو با هم آشتی بده (خوب آشتی دادن مذاهب این روزا مُده). فقط خواستم بگم این یک دینی که مطمئنیم از کجا و چطوری برخاسته و مبدعینش چه کسانی بودن برای پیدا کردن مشتری چنین تغییرات بزرگی بهش دادن و چنان حرف میزنن انگار از اول همین بوده، از نظر تاریخ ادیان باید جالب باشه که ببینیم بقیه ی ادیان واسه مشتری چه گل واژه هایی به خورد ملت دادن و میدن.

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

راز بقا

اگه ایران به برنامه ی هسته ایش ادامه بده چیکار میکنین؟
اوباما: بیشتر تحریم میکنیم.
اگه باز هم متوقف نشد؟
اوباما: شاید حمله ی نظامی کنیم.
راز بقای خ.ر. همینه که دشمناش اینطوری نظر میدن.
پ.ن: برای عاشقان جهان سوم جاییست که:  جهان سوم جاییست که راننده تاکسیاش بیشتر از رییس جمهور آمریکا میفهمن.

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

امروز سر راه برگشت از کلاس آلمانی از کنار ساختمانهای دانشکده ی شیمی رد میشدم، میزهای آزمایشگاه شیمی گوش تا گوش دیده میشد. یاد جوونیها افتادم. آخ از روزگار سپری شده.
اومدم دفتر خودم به این دانشجوی آلمانی گفتم خوبی زبان آلمانی اینه که آخ خودمون رو دارن (Auch). نشستیم آخ گفتیم
آخ
آخ

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

چند روز پیش داشتم در یک مورد مالی با همکار اسراییلیم مشورت میکردم، گفت تو خیلی ایرانی نیستیا، پرسیدم چرا گفت چون ایرانیا خسیسن بعد اضافه کرد یعنی جهودهای ایرانی خسیسن ما میگیم چون ایرانین. من هم گفتم اتفاقاً ما هم میدونیم جهودهای ایرانی خسیسن ولی فکر میکنیم چون جهودن!
خلاصه جهودهای ایرانی هر دو طرفو میدوشن و تقصیرم میندازن گردن اون یکیا

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

پس از شکست

خوبی فوتبال ایران اینه که تکلیفمون با شکست مشخصه. اگه رییس فدراسیون عوض نشه 6 ماه اول دل بوسکه و گواردیولا و مورینیو و سر الکس و اسکارلت یوهانسون و جورج کلونی و ... کاندیدای مربیگری میشن. بعد از 6 ماه که بالأخره رییس فدراسیون فهمید اینا نمیان از بیوفایی خارجیها افسرده میشه و میزنه تو کار مربی داخلی. 6 ماه هم گیس کشی مربیان داخلی طول میکشه. بعد از 1 سال یک لیست 10 نفره اعلام میشه و نهایتاً یک نفر دیگه ای انتخاب میشه. از همین لحظه روزی 3 باز (هر هشت ساعت 1 بار) رییس فدراسیون با صدای بلند داد میزنه که ایشون فقط تا مقدماتی جام جهانی مربیه و بعد از مسابقات مقدماتی گواردیولا مربی میشه و الخ
پ.ن. اگه رییس فدراسیون عوض شد 1 سال هم برای انتخاب رییس فدراسیون اضافه میشه.

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

غریبانه 5

گیرم میری میشینی تو بار جای عرق آبجو میزنی، با دوستات جای فارسی انگلیسی حرف میزنی. آخر کار، اون وقت که مست مست شدی کی پیدا میشه برات هایده بذاره؟

هم چند گویی

پسرها دو دستن. یکی اونایی که واسه خودشون گردنبند سواچ میخرن یکی خوب طبیعتاً اونایی که نمیخرن. یکی از بزرگترین اشتباههای زندگی من این بود که چند سال تو کار یه دختری بودم که از پسرای دسته ی اول خوشش میومد.

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

شریف یا هایدلبرگ

یکی از ایرادهای آموزشی در دانشگاه شریف این بود که نیمسالهای پیاپی یک درس رو یک استاد ارائه میداد. حتی استادی مثل ا.ش. هم که نمیخواست همچین کاری بکنه مجبور میشد چون اساتید دیگه از ارائه ی درس کوانتوم تن میزدن. در دانشگاه هایدلبرگ هم همون سازست برقراره و ندیدم کسی اعتراضی داشته باشه!
روش آموزش عالی قدیمی آلمان به این صورت بود که دروس فقط یک امتحان شفاهی داشتن و نمره ای هم در کار نبود فقط پاس و افتادن در کار بود. در پایان 5 سال دانشجوها یک امتحان شفاهی از کل شیمی میدادن و از پایان نامه دفاع میکردن (و همه جا به این نمره ها توجه میشد) و مدرکشون معادل فوق لیسانس بود. در سالهای اخیر دانشگاههای آلمان به همین روش لیسانس و فوق لیسانس رایج در ایران رو آوردن. با تغییر وضعیت دروس درس ترمودینامیک آماری که استاد من ارائه میکرد هم به دوره ی فوق لیسانس افتاد ولی فعلاً اجباری نیست. چون درس اجباری نیست دانشجوها هم حاضر نیستن درس رو بگیرن و در این نیمسال فقط 4 نفر در این درس ثبت نام کردن. خلاصه به زودی هر دانش آموخته ی دانشگاه هایدلبرگ در رشته ی شیمی فیزیک رو ببینین ترمودینامیک آماری نخواهد دانست!!

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

درس تاریخی

این اسراییلیها انگار اصرار دارن از تاریخ درس نگیرن. اونجا اول کنعان بوده ولی شهرهای کنعان یکی یکی از بین رفتن و بنی اسراییل جاشون رو گرفتن. چند وقت بعد بنی اسراییل تصمیم گرفتن پادشاهی راه بندازن و داوود رو شاه کردن ولی مدت کمی پس از مرگ سلیمان که جانشین داوود بوده اول کشور تکه پاره میشه بعد مصریان حمله میکنن. بعد از مصریان آشوریان حمله میکنن، ولی این حمله براشون بد میشه و خود آشوریان از تاریخ مرخص میشن. بعد از اونا بابلیا حمله میکنن که بازهم کمی بعد بابلیا مرخص میشن. هخامنشیان میان و میرن، سلوکیان میان و میرن مکابیها میان و میرن تا رومیها میان. بعد ساسانیان اونجا رو میگیرن که خودشون مدت کوتاهی بعد منقرض میشن. دیگه اینکه چند بار این تکه زمین بین حکومتهای اسلامی دست به دست میشه (و چند وقتی هم صلیبیان بند میکنن بهش) بماند ...
خلاصه اینکه این زمین به کسی وفا نکرده اگه سرزمین مقدس خدا اینه وای به سرزمین لعنت شدش.
حالا که اسراییلیا خودشون چند هزار سال تجربه دارن در این سرزمین من نمیفهمم چرا باز فیلشون یاد هندستون کرد؟ اگه باز صد سال دیگه آواره شدن نگن نگفتیا!

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

بی ربط

ناصرالدین شاه در خاطرات یکی از سفرهای فرنگش یه چیزی تو این مایه ها مینویسه:
امروز از آتش نشانی و کارخانه ی اسلحه سازی بازدید کردیم، جالبه که این اروپاییها یه جایی حداکثر تلاششون رو میکنن که جان آدمها رو نجات بدن و جای دیگه تلاش میکنن جان آدمهای بیشتری رو بگیرن.
عجب نکته ی نغزی! فقط مشکل اینجاس که به شاه ایران چه مربوط که از اروپاییها ایراد بگیره؟ شاه ایران باید مملکت خودشو بسازه.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

یه روزی ۲تا دیکتاتور به یه سیاستمدار رسیدن. اولی‌ گفت من جهان رو اداره می‌کنم، دومی‌ گفت من به مسلمونای جهان امر می‌کنم. سیاستمدار هم گفت من فقط به همین پاستور حکومت می‌کنم. حدس بزنین کدومشون شب راحت خوابش برد؟