counter

۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

درد همگانی شکم

شکم یک درد بزرگ اجتماعیه که همه به اندازه ی کافی در موردش احساس وظیفه میکنن. کافیه چند سانتیمتر به محیط شکم شما اضافه بشه تا هر آدم مربوط و نامربوطی این قضیه رو به شما متذکر بشه. در عوض مثلاً من هیچوقت تو دانشگاه ندیدم کسی جلوی همکلاسی ارزشی خودشو بگیره بگه "جدیداً خیلی پاچه خوار شدیا!" یا "باتوم اصلاً بهت نمیادا!" یا "سعی کن یک کمی آزاد اندیش تر باشی!". گاهی با خودم فکر میکنم اگه اینکارو میکردیم چه چیزایی تغییر میکرد.
دلیل این قضیه به نظرم در قدرتیه که آغاز کننده ی بحث داره. خوب طرف که نمیتونه وجود شکم رو انکار کنه، همه هم که مشکلات چاقی رو میدونن پس دیگه جای دفاعی نمیمونه. آغاز کننده ی بحث میتونه تا هروقت که بخواد اسب سرکوفت رو جولان بده بدون اینکه مقاومتی جلوش باشه. خیلی هم که طرف بخواد جواب بده میگه به تو ربطی نداره نفر اول هم یک قیافه ی حق به جانب میگیره (احتمالاً هیچوقت حق انقدر به جانبش نبوده) و میگه من فقط فکر سلامتی خودتم!! به نظرم این یک جور خالی کردن عقده ی زورشنویه. وقتی به ما زور بگن و نتونیم جواب بدیم خوب ما هم میریم به یکی دیگه زور میگیم، چه جایی بهتر از بحث چاقی؟
خلاصه دفعه ی بعدی که دلتون خواست به شکم کسی گیر بدین در اولین فرصت به یه روانپزشک مراجعه کنین شاید هنوز درمانی برای عقده هاتون باشه.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

آزمایش اسیدی

مارک تواین داستانی داره در مورد شهری که مردمش مرتکب اشتباه و جرمی نمیشن و شعارشون هم هست "و ما را در آزمایش نیاور" که برگرفته از دعای معروفی در مسیحیته. گردش روزگار آزمایشی پیش پای مردم شهر میذاره و همه ی کاخ اخلاقی فرومیریزه. آخر داستان شهر آروم میشه ولی شعار به "و ما را در آزمایش بیاور" تبدیل میشه.
من با حکم ریختن اسید توی چشم مجرم موافقم ولی نه با اجرای اون. باهاش موافقم چون چیزی رو در ما بیدار کرد، آزمایشی مقابل هرکدوم از ما گذاشت تا وجدانمون قضاوت کنه. ما رو به ما نشون داد. مایی که دم از پرهیز از خشونت زدیم و تا حدود عالی ای هم بهش عمل کردیم ولی هیچگاه قدرت کامل نداشتیم. هیچگاه جنایتکاران بدون قید و شرط در دست ما نبودن. این حکم دقیقاً
شبیه سازی این وضعیته که اگه چنین بشه ما چه خواهیم کرد. روزی میرسه که متجاوزان کهریزک توی سلولهای زندان میشینن و انتخاب مجازاتشون با ماس، خودتون رو برای اون روز آماده کنین.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

مادر

بایزید بسطامی و مادر




نقل است كه چون بایزید بسطامی را مادرش به دبیرستان(1) فرستاد چون به سوره ی لقمان رسید و به این آیت رسید: «ان اشكر لی ولو الدیك» خدا می گوید مرا خدمت كن و شكری گوی، و مادر و پدر را خدمت كن و شكر گوی، استاد معنی این آیت می گفت. بایزید كه آن را بشنید بر دل او كار كرد، لوح بنهاد و گفت: «استاد مرا دستوری (2) ده تا به خانه روم و سخنی با مادر بگویم.»

استاد دستوری داد، بایزید به خانه آمد، مادر گفت: «یا طیفور (3) به چه آمدی؟ مگر هدیه یی آورده اند و یا عذری افتاده است.» گفت «نه، كه به آیتی رسیدم كه حق می فرماید ما رابه خدمت خویش و خدمت تو، من در دو خانه كد خدایی (4) نتوانم كرد، یا از خدایم در خواه تا همه آن تو باشم و یا در كار خدایم كن، تا همه با وی باشم.» مادر گفت: «ای پسر تو را در كار خدای كردم و حق خویشتن به تو بخشیدم، برو و خدای را باش.»

شیخ بایزید گفت، آن كار كه بازپسین كارها می دانستم پیشین همه بود و آن رضای والده بود و گفت: آن چه در جمله ی ریاضت(5) و مجاهدت و غربت و خدمت می جستم در آن یافتم كه شب والده از من آب خواست، برفتم تا آب آورم. در كوزه آب نبود و بر سبو رفتم، نبود، به جوی رفتم آب آوردم. چون باز آمدم در خواب شده بود. شبی سرد بود، كوزه بر دست می داشتم، چون از خواب درآمد آگاه شد. آب خورد و مرا دعا كرد كه دید كوزه در دست من فسرده(6) بود گفت: «چرا از دست ننهادی.»(7) گفتم: «ترسیدم كه بیدار شوی و م ن حاضر نباشم.»

-------------------------------------------------

پانوشت:

1- دبیرستان: محل تعلیم، مكتب، مدرسه

2- دستوری: رخصت، اجازه دادن

3- طیفور: نام بایزید بسطامی

4- كدخدایی: پیشكاری، متصدی امر بودن

5- ریاضت: تحمل رنج برای تهذیب نفس و تربیت توأم با عبادت

6- فسرده: یخ زده بود، منجمد شده بود.

متن از تذکرة الاولیا بر گرفته از http://www.persian-language.org/literature-nasr-fulltext-134.html

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

تهوع

چند روز پیش به پیشنهاد یکی از همکاران رفتیم برنامه ی "مزه کردن ویسکی". خوب کلی اطلاعات در مورد ویسکی پیدا کردم و اساساً فهمیدم چطور باید خورده بشه. پریروز طرف پرسیده چطور بود؟ میگم خوبه حالا یک کمی با ویسکی کنار اومدم. میگه این در واقع یک جور فرهنگه، در اصل برای اونه که این مطالب رو باید بدونیم مثلاً اگه با یه عده غریبه بری بار و بعد به جای اینکه بگی ویسکی میخوام بگی ویسکی فلان جورک بهمان ساله میخوام انقدر در نظر اونا میری بالا که "کف پات و میبوسن". دقیقاً با این کلمات!!!!!!!!
دو روزه از این همه ابتذال تهوع دارم. چرا یه پژوهشگر شیمی فیزیک باید بخواد کسی کف پاشو ببوسه؟ اون هم با این ترفندها، با رفتن به یه برنامه ای که بیشتر نمایشی بود که یه یارو انگلیسیه اومد خودشو سلت جا زد و چند ساعت قصه و تاریخو قاطی کرد تا ما سرگرم بشیم.
ابتذال ابتذال ابتذال تهوع تهوع تهوع

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

No country for old men

نوروز دو سال پیش بود که به همراه ا.ش. و غزال وشبیر و البته هیراد جان فرزند ا.ش. رفتیم پارک. ا.ش. و غزال مشغول بحث علمی شدن و ما دیدیم تا اینا دارن مشکلات بنیادی فیزیک رو اضافه میکنن پسر استاد رو سرگرم کنیم. نه تنها رفتیم بستنی خوردیم بلکه هوبی هم گرفتیم و سخنرانی مفصلی هم در مورد اینکه وقتی ما بچه بودیم بستنی ها چنین بود و ارج و قرب هوبی چنان بود برای فرزند استاد کردیم. وقتی برگشتیم پیش استاد هیراد جان رو به پدر کرده و فرمودن کاش اون دستگاه بازی (اسمش هم اساساً یادم نیست) رو آورده بودم. استاد هم برای ما توضیح دادن که چند وقت پیش چهارصد هزار تومن دادیم این رو برای هیراد خریدیم. ما بودیم و انگشت حیرت و نفرین بیل گیتز (هرچی خرابکاری الکترونیکه لابد تقصیر اونه دیگه) که جهان در بیست سال از هوبی به کجا رسیده.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

برای آموزگاری که رفت

بعد از ظهر خنک یک روز پایان فروردین بود که تلفن زنگ خورد. خبر مثل یک تگرگ بهاری تند و مصیبت بار بود "شهروز کشاورز فوت کرد." اما انگار مصیبت کافی نبود، زنگ دوم "شهروز خودکشی کرد." در روزهای پس از این پیشامد خبر در همه جا پخش شد "شهروز کشاورز دانشجوی دکترای شیمی معدنی دانشگاه بهشتی خودکشی کرد."  چون منبع موثقی نیافته بودن فقط گمانه زده شده بود. جامعه ی دانشگاهی که نحیف تر از اون بود که بهش ظنی بره پس باید حکومت متهم میشد و بزرگترین اتهام حکومت هم فقر مردمه پس گفته شد شهروز بخاطر مشکلات مالی خودکشی کرد.
من نزدیک چهارسال در دبیرستان علامه حلی همکار شهروز بودم. چیزی که عجیب بود این بود که هیچ گاه عصبانی ندیدمش انگار تنش های عادی محیط کار تأثیری بر اعصابش نداشت. همیشه خندان بود و وقتی بحثها در جلسات بالا میگرفت لحن شوخ شهروز به آرام موندن بحث کمک میکرد. خود من اون سالها آموزگار کم تجربه ای بودم و گاهی کلاً بقیه ی آموزگاران رو زیر سؤال میبردم ولی همیشه با من با صبر برخورد میکرد. سال آخری که در حلی آموزگار بودیم شهروز در خوابگاه دانشگاه بهشتی در ولنجک زندگی میکرد پس هر دو مشتری خط انقلاب-تجریش بودیم. آدم مذهبی ای نبود (اگر هم بود مثل اکثر ایرانیان مسلمان پاره وقت بود یعنی تعصبی نداشت و در سخن گفتنش اصلاً به اعتقاداتش اشاره ای نمیکرد). مثل همه یک کمی مدرن بود یک کمی سنتی. بسیار هم خوش مشرب بود. گپ زدن با شهروز توی تاکسی حواس رو بکلی از ترافیک پرت میکرد.
مشکل مالی نداشت. کافیه چند ماه در حلی درس داده باشین تا بسیاری از دبیرستانهای تهران بی چک و چونه حقوق بالایی بهتون بدن، چه برسه به اون که چندین سال درس داده بود و شیمی هم در کنکور درس تخصصیه. آموزگارانی که هم زمان با شهروز در حلی بودن همگی (یعنی هرکسی خواست از راه معلمی پول در بیاره) زندگی ای تشکیل دادن و از راه تدریس در غیر انتفاعی درامد خوبی دارن. شهروز ولی از جنس دیگه ای بود.
جزو اولین فارغ التحصیلان کارشناسی ارشد دانشکده علوم بود. استادش در میانه ی درسش ول کرده بود رفته بود خارج و شهروز به سختی استادی از بهشتی رو راضی کرده بود تا پایان نامشو تموم کنه. بعد هم هیچ فریب زندگی معلمی رو نخورد، که راهش از کسب علم میگذشت. پس از سالها صبر کردن نهایتاً در دوره ی دکترا با همون استادی که پایان نامه ی ارشدش رو گذرونده بود قبول شد و آغاز کرد.
متهم مرگ شهروز اتفاقاً همین استاد بیقدرتیه که اخراج و بازداشت کردنش برای حکومت هیچ کاری نداره. بعد از ورود به دانشگاه بود که شهروز متوجه شد 3 سال پیاپی در امتحان کتبی ورودی دکترا نفر اول میشده و همون استاد دوبار اول ردش کرده بوده و این دلیل آغاز دعوا بود. شهروز اصولاً آدم خوش اخلاقی بود بعداً شنیدم که اون استاد هم وقتی عصبانی میشه زبونش میگیره و اصلاً نمیتونه با کسی دعوا کنه چنین برخوردی بین این دوتا آدم عجیبترین نکته ی داستانه.
پایان دعوا رو همه میدونیم. بعد از مرگ شهروز من تلاش کردم برای هرکسی که با جامعه ی شیمی آشنا بود توضیح بدم که دوستم مشکل روانی نداشته و آدم نرمال و خوش اخلاقی بوده ولی حجم مزخرف پیرامون این موضوع زیاد بود. حالا هم اینو مینویسم تا جایی ثبت شده باشه چون به نظرم بدترین اتفاقی که میتونه برای کسی پس از مرگ بیفته اینه که حرفهای نادرست در موردش زده بشه. امیدوارم هرکس که این نگرانی رو داره این پست رو هم خوان کنه.